در کتاب «حوصلهام سررفته!» با دختری مواجه میشویم که حوصلهاش سررفته و کمی بعدتر با سیبزمینیای برخورد میکنیم که حوصلهاش واقعاٌ سررفته و معتقد است که بچهها حوصلهسربر هستند و دختر قصّهما، تمام تلاشاش را میکند تا جناب سیبزمینی را قانع کند که بچهها حوصلهسربر نیستند.
کتاب «نگران چی هستی؟» داستان یک سیبزمینی فوقالعاده نگران است. حتما میپرسید نگران چی؟ نگران آینده؛ نگران هر اتفاقی که ممکن است بیفتد. اما معلوم است که نمیشود آینده را پیشبینی کرد. ما میتوانیم مراقب باشیم و حواسمان را جمع کنیم، اما جلوی خیلی از اتفاقات را نمیشود گرفت! پس نگرانی هیچ فایدهای ندارد. تازه! از کجا معلوم که بعد از هر اتفاق بدی یک اتفاق خوب نیفتد؟
فلامینگو در کتاب «هنوز ناراحتی؟» ناراحت است اما نمیداند چرا. او فکر میکند قرار است همیشه ناراحت بماند. پس با یک دختر و سیبزمینی مشورت میکند و هر دو به او میگویند همه یک وقتهایی ناراحت میشوند. آن دو به فلامینگو میگویند چه کارهایی خوشحالشان میکند اما این کارها نمیتواند فلامنیگو را شاد کند. فلامینگو فکر میکند وقتی ناراحت است کسی دوستاش ندارد اما دختر به او میگوید هر حسی که داشته باشد بازهم دوست داشتنی است. همه گاهی ناراحت میشوند و هیچ اشکالی ندارد.